السلام عليك يا ابا صالح المهدي

شهادت هنر مردان خداست

جمله اي كه بارها و بارها غرق فكرم ميكنه.

از اين نوع هنرمندها تو شهرمون ،‌ محلمون يا محل كارمون كم نيستند

اولين بار نميدونم كجا ديدمش ولي يادمه وقتي وارد مركز تحقيقات سپاه شدم ،‌اونجا باهاش آشنا شدم.وقتي بهش سلام كردم و دستشو فشردم توقع داشتم با ديدنم جا بخوره و بگه كجا ديدمش ولي غير از صحبتهاي معمول ، صحبتي نكرد.

به رضا كه چند سالي قبل تر از سپاه ميشناختمش گفتم : رضا تو نميدوني من ايشون و كجا ديدم؟

رضا گفت بعيد ميدونم ، محمد بچه كرجه ، شايد تو هيئت ديديش؟

همين جور كه تو فكر هيئت بودم گفتم : شايد.

ولي تو دلم خيلي احساس رفاقت باهاش داشتم ، هر موقع از اتاقم بيرون ميومدم راهمو به سمت اتاقش كج ميكردم و از همون دم درب سلام و احوالپرسي ميكردم. با هم رفيق شديم و بيشتر از قبل ‌ هم كلام شديم.

حالا كه دست به قلم شدم ياد خاطره اي جالب افتادم ، زمستون اون سال يعني سال 85 از اون زمستوناي سوزناك بود . يه روز صبح زود ، سرماي به اصطلاح استخوان بتركوني بود منم شال و كلاه بدجوري كرده بودم و سوار موتور ، سمت محل كار بودم ، ديدم 2 نفر كه آثار يخ زدگيشون از دور معلومه منتظر ماشينند ،شناختمشون ،‌ رسيدم بهشون و سريع ترمز زدم و بدون سلامي رفتم رو باك نشستم و گفتم : اوه اوه بياين بالا تا خشك نشدين.با گفتن اين جمله تو چشم بهم زدني راه افتاديم و از يه طرف حركت سريع من جهت كمك و از يه طرف ديگه سوز و سرماي شديدِ رو موتور باعث شد تا مقصد هيچ صحبتي نكنيم و فقطِ فقط بخنديم ...

يكسالي بود كه از رفاقتمون ميگذشت ، محمد براي كاري با واحد تحقيقات علمي _ نظامي به ماموريت رفت. بعد از برگشت از اون سفر بود كه از هر فرصتي استفاده ميكرد تا خودشو منتقل كنه به اون واحد. ماموريت هاي اون واحد بُعد معنوي خاصي داشتند و بهانه اي بودند تا هنرمندان خدا از اين دنيا فاصله بگيرند.در واقع با همون يه سفر ،‌ راهي كه از سال 79 دنبالش بود و پيدا كرد.

چند بار حضوري و كتبي با مسئولين در اين باره صحبت كرده بود اما همچنان پرنده خوش سيما در قفس دنيا اسير بود ، با عشق و اراده بالاخره توانست موافقت مسئولين و بگيره و هنرمندانه درب بسته شهادت را بگشايد.

حقيقتاً به گفته خودش آرزوي شهادت در قلبش موج ميزد ،‌اين و ميشه از تاريخ نگارش وصيت نامش فهميد .دقيقاً همون روزها بود يعني آذرماه 85 كه به اين واحد منتقل شد.
نوزدهم ارديبهشت ماه هشتاد و شش ،‌ روز چهارشنبه اي بود ، مشغول كار بودم كه ديدم با اون لباس سفيد بچه بسيجيها و شلوار مشكي زيبا و اتو كشيدش با يك لبخندي اومد طرفم و گفت : حاجي ما ديگه داريم ميريم ، مارو حلال كن .

باهاش دست دادم و گفتم بريد به سلامت ، التماس دعا.( من كجا و محمد كجا)

نگاهم بهش گره خورده بود ، ميديدم به همه اتاقها داره سر ميزنه و خداحافظي ميكنه.

به وَلله قسم آنقدر اون روز به اصطلاح نور بالا ميزد ، وقتي نگاهم تعقيبش ميكرد تو دلم گفتم انصافاً محمدُ ميبينم ياد شهدا ميوفتم ، حيفه محمد شهيد نشه.(قسم جلاله خوردم براي اين مطلب ، چون بعد از چند سال هنوز برام شگفت انگيزه)

به خدا دوستان ، محمد اون روز خيلي عجله داشت از نوع خداحافظيش جا خورده بودم كه چرا محمد اينجوري خداحافظي كرد ،‌چه قدر با عجله .

اگر گذرتان به قطعه 57 رديف 80 خورد حتماً‌من را نيز فراموش نكنيد.

 

ارسالی از "مجید" نویسنده وبلاگ فجر نور