كرامت شهدا

كتاب "حرمان هور"، دست نوشته هاي "شهيد احمدرضا احدي" است كه دغدغه هايش را برايت به نمايش مي‌گذارد و وقتي مي‌خوانيش انگار كه دردهاي خودت را به بند كلمات كشيده‌اند و باور نمي‌كني كه اين كلمات، بيش از 24 سال گذشته به روي كاغذ جاري شده‌ است. كافي است به كرامت شهيد باور داشته باشي آنوقت صفحه ‌اي از كتاب را كه تصادفي باز مي‌كني، مي‌بيني چقدر از دلت آگاه بوده كه در اين لحظه اين كلمات را نشانت مي‌دهد. در واقع به كلماتش تفال زده‌اي و او به نيازت چه زيبا پاسخ داده. و من چقدر این تفال زدن را دوست دارم.

بعد از ديدار از خانواده شهيد محمد عاشوري و زيارت مزارش دردي در سينه‌ام نهفته،دردي به سنگيني يك كوه از آن همه رنج و اين همه بي تفاوتي ما... به كلمات حرمان هور پناه مي‌برم. برايم نوشته ي عجيبي را مقدر كرده. يادداشتي كه ابتداي آن آمده: "به بهانه شهادت شهيد بسيجي محمد عاشوري". باورم نمي‌شود. زيرا من محمد عاشوري ديگري نمي‌شناختم. و زيباتر آنكه اين محمد عاشوري يك عاشق ديگر است كه به جاي سال86 در دهه 60 شهيد شده. احدي در اين يادداشت نوشته است: 

«به بهانه شهادت شهيد بسيجي محمد عاشوري »

(دانشجوي مهندسي پتروشيمي دانشگاه اميركبير تهران)

"از درز كلمات ده ها جزوه، صدها كتاب، هزاران معادله، تا فراسوي بلند خاك ريزها، از رسم سه گوش مثلث بر لوح كاغذ تا ترسيم هندسه زيباي نخل ها بر صفحه خونينِ دشت، از انبوه x ها و y ها و دعواي صدها تانژانت و كُتانژانت براي رفتن به آن سوي تساوي تا آرامش آن همه قايق، از دبستان تا دانشگاه و از دانشگاه به؟!
بيچاره پدر كه چه آرزوها داشت! سالها در آن دكان حقير فرياد زد، تا تو امروز عصاي دست پيري اش باشي و تو چه زود موها را بر سرش سفيد كردي و مادر كه نسيم ياد تو، چون بيد، پيكر نحيفش را مي لرزاند و دست در زنبيل خالي اميد مي كند و مي گريد.

تو چه تنها بودي! هيچ كس نمي دانست كه در پسِ اين رخسار نحيف، چه مظلوميتي نهفته است! مثل يك گل، هزار احساس ظريف، هزار رنج در سكوتِ يك نگاه، هزار خوبي در طراوت لبخند و هزار دردِ نهفته داري كه هرگز لبي براي گفتنش باز نشد.

تو چه تنهايي! كه هيچ اشكي در قفايت نريخت و هيچ قلبي برايت نتپيد. حتي همين‌ها كه اين همه سنگت را به سينه مي‌زنند و...،آنان كه كاغذ سياه مي‌كنند، همين فردا تو را از ياد خواهند برد، و تو مي‌ماني و خاطر رنجور پدر و غم بي ساحل مادر، و چه سخت است اين همه رنج!
ولي يادگار خاطره هاي تو در آب هاي گرم كارون، اروند و زير نخل هاي بلند "ابوشانك" و بر زمين گرم "شلمچه" هنوز باقي است... . هنوز همان پويندگان راستين راهت شعرهاي نغز و طنين گرم آوازهايت را زير باران هزاران اخگر ترجيح وار ترنم مي كنند، كه «خدايا امام را قائم دار»، همين."(صفحه ۱۷۹كتاب حرمان هور)

و شهيد احدي به من درس ديگري مي‌آموزد كه دنياي ما پر است از محمد عاشوري ها و خانواده هاي داغدارشان و من ميمانم در كرامت شهيد احدي و شهيد عاشوري كه امروز به هم پيوند خورده‌اند...

 

ارسالي توسط "حقيقت"

محمد عاشوری، برادری دیگر برای بچه های راوی

اولین بار شش سال پیش دیدمش ، توی دوره راویان نور، بچه ها را برده بودند دانشگاه شهید بهشتی(ره) برای مقدمات دوره، نزدیک اذان صبح بود ، بیدار شدم تا وضو بگیرم، بیدار بود و کنار تانکر آب داشت وضو می گرفت، خیلی خونگرم و صمیمی با من سلام علیک کرد و این شد فتح باب دوستی ، دانشجوی دانشگاه علوم و تحقیقات بود، نورانی و با محبت، عجب نمازی خواند آن شب....

توی دوره عملی راویان خیلی با هم اخت شدیم، او هم مثل من بدجوری هوای کربلا کرده بود اما ظاهرا فعلا باید می سوختیم تا راهی می شدیم.....، هر چه می کردم از عکس می گریخت بالاخره راضی شد تا عکس دسته جمعی را بگیرد اما اصلا اهل ژست گرفتن نبود....

***

آذر سال 84 بود، برای اردوی مریوان تماس گرفتم تا بیاید، گفت : به رفقا و همکارام قول دادم اگر بیام ، ایشان را هم ببرم، امسال بچه ها ماموریت دارند نامردی تنها بیام ، اما قول بده برای سال بعد یه سهمیه ویژه برای ما بگذاری کنار.......... قول دادم .

اسفندماه 84 بود ، چند وقتی که توی راهیان نور مشغول طراحی نقشه راهنمای زائرین و چند برنامه دیگر بودم ، حسابی خسته شده بودم از طرفی هم از آن همه بی مهری و اذیت ها کلافه بودم، می خواستم بی خیال ادامه کار بشم.
از در اتاق راویان آمد داخل و نقشه را جلوم روی میز دید، گفت: (( شنیدم داری برای راهیان نور یه نقشه طراحی می کنی، همین نقشه است؟))
-: بله ، ولی دیگه خسته شدم، این چند وقته خیلی اذیت شدم، می خواهم بی خیال بشم.
--:  ببین سید جان ، هر کاری خستگی و زحمت داره ولی در عوض این کار شما ، خدمتی بزرگیست به زائرین و مورد رضای خدا، پس یا علی بگو و دیگر هیچ...
آن قدر گفت تا اقناعم کرد، خستگی از تنم در رفته بود، یک پرینت از نقشه برداشت تا ایراداتش را برایم بگیرد و راهنمایی ام کند.
دوباره جانی گرفتم و کار به آخر رسید....

ماه بعد توی دوکوهه دیدمش ، آن قدر کار کرده بود و به زائرین خدمت کرده بود که گوشه ای خوابش برده بود، چقدر چهره اش معصوم و دوست داشتنی بود..

***

فروردین 86 بود ، توی میدان انقلاب دیدمش ، همراه همسرش بود، از دور سلامی و لبخندی رد و بدل شد و گفت:  (( سید اردوی غرب چی شد؟))
گفتم : (( محمد جان داریم ماه بعد می رویم ، خبرت می کنم))

رفته بودم نمایشگاه کتاب، سر نماز مغرب محمد شاعری نشست جلوم، بعد از نماز رو به من کرد:
--: سید محمد عاشوری را می شناختی؟
-: بله چطور؟
-- : مهدی ، زنگ زد و گفت ، محمد عاشوری امروز شهید شد؟
آسمان لحظه ای در برابر دیدگانم تار شد، و اشک مهمان چشمهایم شد و تمامی خاطرات پنج ساله از برابر چشمانم عبور کردند....

اردوی بعدی مریوان خودم هم نرفتم ، آخر به قولم وفا نکرده بودم

 

يادداشت "سيد مهدي" از وبلاگ "بي نشان"

محمد با پهلوي كبود شده

مهرماه سال82
توی اردوی آموزشی راویان سه به مناطق جنگی
توی قرارگاه بچه های گروه تفحص لشکر21 امام رضا(ع)
همان جا اولین باری بود که محمد را دیدم.
روز دوم و سوم سفر بود. اما اولین تصویری که از محمد دارم همان است.
همان جا محمد را شناختم.
دی ماه سال 85
اردوی آموزشی راویان سراسر کشور به مناطق جنگی به دعوت سازمان حفظ آثار
محمد همراه خودش یک دوربین سونی خوش دست آورده بود
بهش گفتم بگذار ازت عکس بگیرم.
آن موقع نمی دانستم همان عکس می شود عکس حجله ای محمد.
اردیبهشت سال 86
باز هم یک خبر دیگر مثل خبری که از شهید رستمی بهم رسیده بود.
صبح توی بهشت زهرا برای آخرین بار محمد را دیدم.آن هم با پهلوی کبود شده اش.

شهيد محمد عاشوري

اولین بار مهر82 تو اردو محمد را دیدم. توی فکه.

 

ارسال مطلب از "راوي"